دلنوشته هاي يك مادر
دردانه مادر آرزو داشتم روحي به پاكي و زيبايي تو مي داشتم. تويي كه در هر حال و موقعيتي مهم نيست كي و كجا، اسباب سرگرمي و شاديت را پيدا مي كني ولو اگر آن سبب، دكمه كوچك روي يقه پيراهن بابا باشد وقتي به اصرار پشت فرمان ماشين در آغوشش آرام گرفته اي. چه خوب مي شود در روزهاي بزرگساليت هم همينقدر آسان شاد و خوش باشي. مي داني عزيزم، آدم ها بزرگتر كه مي شوند معاني و مفاهيم چيزها جور ديگري مي شود برايشان ،تغيير مي كند پيچيده مي شود. ما آدم بزرگ ها يادمان مي رود كه همين روزهاي عادي و شايد گاهي خسته كننده كه در آن ها حس خوب خوشبختي بر روح و روانمان جاري نيست و مدام حداقل در خلوت خودمان و گاهي دوستان نزديكمان شكوه مي كنيم از حجم كارهاي ريز و درشت تكرا...