، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

آرمان

اندر احوالات آذرماه جوجه

جملاتت سه تا چهار كلمه اي شده اند. هر روز با به كاربردن يك سري از عبارت ها و كلمات اسباب تعجب و شاديمان را فراهم مي كني. بيشتر اوقات به بازي با ماشين هاي ريز و درشت و باتري هايش مشغول هستي. با وعده جايزه كه صد البته آن هم يك ماشين جديد است حاضر به خوردن آنتي بيوتيك مي شوي. از غذا و مسواك فرار مي كني. البته عاشق لباشك(لواشك) و سيب خشك هاي دست دوز مامان بزرگ هستي و ردشان نمي كني. انار، موز و داگليت(شكلات) از محبوبيت قابل توجهي برخوردارند. هر صدايي و هر زنگ دري متعلق به عمو سعيد است. صحبت تلفني را دوست نداري . تنهايي بازي كردن را نمي پسندي هرچند كه هنوز مفهوم بازي جمعي را هم به درستي نمي داني ولي دوست داري كسي در كنارت ...
10 آذر 1393

قد كشيدن پسركمان هم داستان دارد

دقيق دقيقش را نمي دانم. يكي از همين روزهاي هفته قبل بود. صبح زود كه داشتيم مهياي رفتن به مهد كودك مي شديم و رخت و لباس تميز و اتو كشيده بر تن پسرك مي كرديم كه متوجه شدم شلوارك به پاي دردانه مان كوتاه است. به گمان اينكه، اين كوتاهي تقصير مادربزرگ مهربان است و موقع اندازه كردن قد شلوار اتفاق گفته، غرغري كرديم و مادربزرگ را به خاطر سهل انگاريش در دلمان و يواشكي مقصر دانستيم. بعلي، اين گذشت و فردايش مجددا مهياي رفتن به نمايشگاه مي شديم كه ديديم اي دل غافل اين يكي بلوز و شلوار كه خريد هفته گذشته ست و هنوز تايش هم باز نشده به تن پسرك كوچك آمده و انگار كه البسه پسر همسايه را پوشانيده ايم. خلاصه كاشف به عمل آمد كه مادربزرگ بيچاره تقصيركار نبود...
2 آذر 1393

درسي به بهايي سنگين

جان مادر به حكم وظيفه مادري ام بر خود لازم مي دانم كه هر آنچه را كه به واسطه تعقل، تفكر، مطالعه و تجربه بدان دست مي يابم برايت بازگويم و اميد آن دارم كه با به كارگيري اش خاطري آسوده تر و زندگاني پربارتر نصيبت گردد. بسيار مي شنويم و بسيار مي بينيم وليكن عبرت نمي گيريم و تغيير رويه نمي دهيم. همه چيز به فردا و فرداها موكول مي شود غافل از اينكه شايد اصلا فردايي نباشد. چرايي اش را نمي دانم. فقط اين را مي دانم كه حداقل براي مادرت از نخواستن نبوده و نيست و اين خود تحمل از دست دادن مهم ها را سخت تر مي كند. شايد چون الويت هايمان را درست نچيده ايم و در دالان هزار توي زندگي گرفتار روزمره گي شده ايم به اين جا رسيده ايم. نازنينم بعضي از كارها ساده ...
10 آبان 1393

دلنوشته هاي يك مادر

دردانه مادر آرزو داشتم روحي به پاكي و زيبايي تو مي داشتم. تويي كه در هر حال و موقعيتي مهم نيست كي و كجا، اسباب سرگرمي و شاديت را پيدا مي كني ولو اگر آن سبب، دكمه كوچك روي يقه پيراهن بابا باشد وقتي به اصرار پشت فرمان ماشين در آغوشش آرام گرفته اي. چه خوب مي شود در روزهاي بزرگساليت هم همينقدر آسان شاد و خوش باشي. مي داني عزيزم، آدم ها بزرگتر كه مي شوند معاني و مفاهيم چيزها جور ديگري مي شود برايشان ،تغيير مي كند پيچيده مي شود. ما آدم بزرگ ها يادمان مي رود كه همين روزهاي عادي و شايد گاهي خسته كننده كه در آن ها حس خوب خوشبختي بر روح و روانمان جاري نيست و مدام حداقل در خلوت خودمان و گاهي دوستان نزديكمان شكوه مي كنيم از حجم كارهاي ريز و درشت تكرا...
23 مهر 1393

بعععله آدم ها تغيير مي كنند.....

بعععععله آدم ها تغيير مي كنند. حتي اگر كوچك باشند خيلي كوچك . حتي اگر تنها يك سال و هشت ماه داشته باشند. به سرعت آدانس(آدامس) به جاي پستانك مي شود محبوب ترين. بايد هميشه و در همه جا همراهت باشد. به سرعت روال معمول و بي منظور انجام كارهايت ميشود توقع و قانون. اگر روزي تخطي كني تذكر مي شنوي. مثل بالش.....شير. بالش نباشد كه شير نمي شود خوووورد. بالش،پتو، آب و بعد لالا. به همان سرعت پوشك محبوبيتش را از دست مي دهد و ظرف چند ثانيه چسب هايش باز و خلاصه ازادددددددد. طبقه بندي جانداران از جوجه تنها به جوجه (پرندگان) و پيشي(غير پرندگان)  تغيير مي كند. دايره لغات بزرگ و بزرگ تر مي شوند. ماما، بابا، دايي، ...
1 مهر 1393

پاييزي ديگر از راه رسيد....

پاييزي ديگر از راه رسيد. در كنار هواي خنك و برگ هاي رنگ به رنگ درختان و شلوغي خيابان ها، روزها هم زود زود به انتها مي رسند و هنوز دلبرك را  در شيرين ترين روزهاي زندگي اش به قدر كفايت نديده و نبوييده اي كه زمان به اتمام مي رسد و تو مي ماني و  دلتنگي هايت. ارزو داشتم كه بعد از اتمام كار و پيوستن به دردانه ام كار ديگري نداشتم.  نگران نظافت خانه و  شام و غيره و غيره نبودم تا تمام ساعت هاي اندك مانده از روزم را به بازي و در اغوش كشيدن آرمانم مي گذراندم . كاش اول فكري به حال دل و ذهن پر از فكر و نگراني مادران مي كرديم و بعد تشويق به داشتن فرزند بيشتر . چه حيف كه حداقل ها هم نيستند مثل مهد كودكي در...
1 مهر 1393

روزهاي بي قراري

روزهاي بي قراري امروز ششمين روز است. آمار روزهاي بي قراري ام را به خوبي دارم. روزها و شب هايي كه ارامشم پركشيده. جايي آرام و قرار ندارم چيزي راضي ام نمي كند الا به پايان رسيدن اين روزهاي تلخ ضعف و بيماريت. ديگر نمي دانم وقتي اشاره مي كني چه مي خواهي گريه­ات براي درد است يا خواب.اروزها را براي مشاهده روند بهبودي ات مي شمارم. آخرآقاي دكتر گفت تهوع و استفراغ 48 ساعت و اسهال يك هفته بعد تمام مي شود. پسرم زود خوب شو كه اشكهايم حتي اجازه نوشتن هم نمي دهند....
17 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرمان می باشد