، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

آرمان

و خداوند نگهدار کودکان است

همیشه معتقد بوده ام که خدای بزرگ و متعال حافظ و نگهدار کودکان است اما این بار خودم به چشم یکی دیگر از مراقبت های خداوند رو دیدم. صبح روز سه شنبه 21 رمضان بعد از اینکه با غر لندهای پسری از خواب بیدار شدم برای شستن دست و صورت به دستشویی رفتم چند ثانیه ای نگذشته بود که صدای زمین خوردن چیزی و بعد از آن گریه های بلند آرمان آمد. اینکه چطور از دستشویی خارج شدم و با دیدن پسرکم دمی روی زمین با دودست به سرم کوبیدم و با عجله او رو در آغوش گرفتم بماند. اینکه چقدر گریه کردم و غصه خوردم بماند. اینکه چقدر جای جای بندنش رو برای پیداکردن زخم و اثر شکستگی جستجو کردم بماند. اینکه عذاب وجدان بی فکریم دامانم را گرفته بود و رهایم نمی کرد بماند. اینکه چق...
11 مرداد 1392

بالاخره شازده کوچولو غلت زد

امروز بالاخره پس از چندین روز تمرین شازده کوچولوی ما یاد گرفت که چطور خودش بدون اینکه دست مادر را بگیرد غلت بزند. و اما حالا داستانی داریم ما موقع خواباندنش. در تاریکی اتاق خواب بر روی تخت دونفره مامان و بابا آنقدر غلت می زند تا خسته شود و بعد پشت به مادرش کرده گوشه بالشش را می گیرد و می خوابد.  
3 مرداد 1392

آرمان

و اما بگویم از پسرکم در این روزها آرمان مادر کمابیش موفق به نشستن شده. گوشه مبل می نشیند و با مادرش توپ بازی می کند. می خندد و می خندد. کم کم نشانه های چهار دست و پا رفتن در حرکات پسرکم به چشم می خورد. بب بب بب مم مم مم مم ورد زبانش ست. با گرفتن دست مادر غلت می زند. دن دنی و آهسته آهسته راه می رود. در یک جمله و خلاصه بگویم: آقایی شده ست برای خودش.آقاااا حس و حال پسر که خوب باشد مادر هم خوب ست مادر و پسر که خوب باشند پدر هم خوب ست.   ...
1 مرداد 1392

پسری در 6 ماهگی

خصوصیات ظاهری : قد : 71   وزن : 8800 خصوصیات رفتاری: مم مم مم ماما می گوید در حالت نیمه نشسته مشغول بازی با پوشک خودش می شود فرنی و سوپ فقط اگر هر روز با یک طعم جدید باشد آن را میل می کند بسیار علاقمند به ماساژور لثه اش است برخلاف مادش که از مسواک کردن فراری است هر چیزی را که به دست بگیرد بلافاصله به دهان می گذارد به خوردن ادامه می دهد مگر در صورتی که آن چیز شیشه شیرش باشد با امدن مزه شیر در دهانش بلافاصله شیشه پرت می شود بسیار علاقمندست که به پهلو لالا کند با پدربزرگ رابطه خیلی خیلی خوبی دارد. علاقمند به فرمان ماشین و رانندگی ست.         ...
23 تير 1392

بالاخره مرخصی زایمان 9 ماهه ابلاغ شد

بعد از مدت ها پیگیری و پس از رفت و آمدهای زیاد بین آقایان، نهایتا یک هفته پیش از اتمام مرخصی 6 ماهه زایمان، خبر ابلاغ 9 ماهه شدن آن اول توسط دایی رضا آن هم ساعت 12:30 شب گذشته و بعد توسط خاله الی  آن هم به صورت کتبی صبح امروز رسید. حالا من و پسری می توانیم سه ماه دیگر بیشتر در کنار هم باشیم هرچند که مدتی ست مادر پسری انرژی لازم برای سر و کله زدن با دردانه را ندارد.  
15 تير 1392

پسری در 5 ماه و 20 روزگی

می می نی قصه ما بلایی شده است این روزها. شیر رو با کلی مکافات و بعد از یک ساعت بازی بازی کردن میل می فرمایند. البته اگر شیر مادر رو در شیشه تعارفشان کنی صد البته بهتر میل می کنند اما آن هم داستان جویدن سر شیشه و این ور آن ور انداختنش را دارد. چرخ میزند این دردانه و از شکم به پشت می چرخد. برای گرفتن هر چیزی که برایش جذاب باشد دست ها را باز کرده و خودش را پرتاب می کند. در بغل کلا در حال بابالا و پایین پریدن تشریف دارند. و اما موقع غذا خوردن سفت سفت دهانش را می بندد مبادا چیزی وارد شود همام یک لقمه ای که به تصادف و در حین آ آآآ و اووووو کردن میل می کنند هم بیرون می دهد. خلاصه بعد از هر وعده غذا شستشوی کامل گردن دست ها و لباس ها الزامی ...
11 تير 1392

دلتنگ باباییم

پنج روزی ست که میهمان خانه مادربزرگ هستیم اما دلمان عجیب برای خانه کوچکمان تنگ شده. خانه که هستیم مرتب بهانه داریم. بهانه نبودن نفسش در فضای خانه. دائما شکوه می کنیم و گله گذاری از وقت محدودی که در خانه و در کنارمان می گذراند. تا به امروز اینطور تصور می کردم که این تنهایی ست که ما را محتاج شنیدن صدای گرمش، کلمات محبت آمیزش و عطر تنش می کند. این تنهایی ست که ما را همیشه منتظر شنیدن صدای چرخش کلید در قفل در نگه داشته ست. اما........ حالا اینجاییم در کنار پدربزرگ، مادربزرگ، دایی و سایر دوستان و اقوام. اما دلمان جای دیگری ست. همه هستند و فقط او نیست. اما کفه نبودنش سنگین است. تنها نیستیم ولی باز هم بهانه نبودنش آزارمان می دهد. دلما...
11 تير 1392

اولین های امروز

پسری بعد از 5 ماه بالاخره موفق شد از حالت دمر به پشت برگرده. هورااااااااااااااااا. یه وقتایی با خودم فکر می کنم که اگر این همه بغلی نبود قطعا این کارها رو زودتر انجام میدادی. اما بعد میگم چه عجله ای هست واقعا. این ایام شاید تنها ایامی از زندگی آرمان باشه که می تونه توی بغل مادر جا بگیره و لذت ببره. روزی اونقدر بزرگ خواهی شد که مادر رو باید در بین بازوان قدرتمند خودت جا بدی.   اولین زیارت آرمان از امامزاده باغ فیض به اتفاق دوستش الینا. از خداوند برای پسری و همه کوچولوها سلامت جسم و روح رو عاجزانه طلب کردم.   به اتفاق بابا شام رو در پیتزا اسپایسی بودیم. برای اولین بار بود که پسری شاد بود و لبش خنده داشت و مامان و با...
11 تير 1392

یک روز با آرمان

ساعت 6 بیدار باش و تلاش برای غذا دادن به آرمان کوچولو ساعت 8  بعد از کلی بازی و شیطنت و این ور و آن ور را تماشا کردن خسته از اصرار غذا و رد شدن آن بر میخیزیم. به اتفاق آرمان برای شستن دست و صورت به دستشویی می رویم. ساعت 8:30 پوشک را می کنیم و محددا به دستشویی می رویم تنی به آب می زیم تا به قول مامان زیبا خنک شویم و بعد بر می گردیم تا کپسول امپرازول را با اندکی فرنی صرف کنیم . 40 عدد دانه کوچک داخل کپسول را می شماریم و داخل یک قاشق به شیطونک می خورانیم و به به می کنیم و بعد قاشق بعدی. البته در این مدت غر غرهای پسربلا رو هم از اینکه روی زمین گذاشتیمش تحمل می کنیم و دلجویی می کنیم. بعد از آن بازی می کنیم و بازی م...
21 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرمان می باشد