درسي به بهايي سنگين
جان مادر به حكم وظيفه مادري ام بر خود لازم مي دانم كه هر آنچه را كه به واسطه تعقل، تفكر، مطالعه و تجربه بدان دست مي يابم برايت بازگويم و اميد آن دارم كه با به كارگيري اش خاطري آسوده تر و زندگاني پربارتر نصيبت گردد.
بسيار مي شنويم و بسيار مي بينيم وليكن عبرت نمي گيريم و تغيير رويه نمي دهيم. همه چيز به فردا و فرداها موكول مي شود غافل از اينكه شايد اصلا فردايي نباشد. چرايي اش را نمي دانم. فقط اين را مي دانم كه حداقل براي مادرت از نخواستن نبوده و نيست و اين خود تحمل از دست دادن مهم ها را سخت تر مي كند. شايد چون الويت هايمان را درست نچيده ايم و در دالان هزار توي زندگي گرفتار روزمره گي شده ايم به اين جا رسيده ايم.
نازنينم بعضي از كارها ساده اند خيلي خيلي ساده. انجامشان هم هزينه اي ندارد وليكن اثرات شگفت انگيزي دارند. مثل يك بوسه از ته دل، يك آغوش تنگ، يك فشار كوچك دست و گوش جان دادن به صحبت هاي عزيزانمان. اينها شايد به ظاهر چندان مهم نباشند ولي براي عزيزان پا به سن گذاشته مان كه فرزندانشان را سرو سامان داده و كارهايشان را به سرانجام رسانده اند و ديگر انگيزه اي براي ادامه راه ندارند معناي زندگي مي دهد.
پسركم از آن هنگامي كه به سوگ عزيزم نشسته ام و حسرت يك آغوش تنگ مهربانانه را با خود به اين سو و آن سو مي كشم عهد كرده ام كه بار ديگر الويت هاي زندگي ام را مرور و رتبه بندي كنم اما اين را به خوبي مي دانم كه سپري كردن وقت با آناني كه دوستشان دارم در صدر الويت ها قرار دارد شايد ديگر مجالي براي مهرباني كردن و توجه نباشد.
در قدم اول در همان لحظات و ساعات سخت سوگواري، آناني كه دوستشان مي دارم را تنگ تر در آغوش فشردم، جانانه تر بوسيدم و دستشان را گرم تر فشردم حسي كه مادر مادري ام به خوبي آن را درك كرد و به اشتباه به پاي غم دلم گذاشت. روز گذشته هم با وجود همه كارهاي تلنبار شده ريز و درشت به ديدار دوستي شتافتم كه از احوالش بي خبر و بسيار دلتنگش بودم. نمي دانم شايد ديگر مجالي نباشد.